قاصدک تنها ...

  • تماس  

خاطره ای از شهید عباس بابایی

27 شهریور 1394 توسط حدیثه خداشناس

 

                                         

                     ماجرای احترام ژنرال آمریکایی به عباس بابایی

شهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانی‌اش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال بر می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم.

ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد.

سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».

 نظر دهید »

پای برهنه برای ارباب

25 شهریور 1394 توسط حدیثه خداشناس

 


                                            

 

 (پای برهنه برای ارباب )

از ساختمان عملیات اومدیم بیرون …

راننده منتظر ما بود ….

اما عباس بهش گفت : ( ما پیاده میایم شما بقیه بچه ها رو برسون ) …

دنبالش راه افتادم …جلوتر که رفتیم ….

صدای جمعیت عزادار شنیده می شد ….

عباس گفت : ( بریم طرف دسته عزادار ) …

به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ….

پشت سر من نشسته بود روی زمین ….

داشت پوتین ها وجوراب هاش رو در می آورد…

بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونش کرد به گردنش و شد ( حر امام حسین )….

رفت وسط جمعیت و شروع کرد به نوحه خوندن ….

جمعیت هم سینه زنان راه افتادن به طرف مسجد پایگاه …

تا اون روز فرمانده پایگاهی رو ندیده بودم عزا داری کنه …

پای برهنه بین سربازان و پرسنل ….

بدون اینکه کسی بشناسدش…

خاطره ای از امیر خلبان عباس بابایی به نقل از سرهنگ خلبان فضل الله نیا “ 

کتاب علمدار آسمان ( نوشته محمد علی صمدی ) ص 49



 1 نظر

خاطره ای از شهید عباس بابایی....

05 شهریور 1394 توسط حدیثه خداشناس

                                           

                                          

                                                   رعایت حق بیت المال 


حضرت آیت ا… شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد.
روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.
از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:
-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.
اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:
-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.
حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.
آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

(کمال میرمجربیان)

 نظر دهید »

خاطره ای از شهید عباس بابایی ....

14 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

                         

 

   النگو ها را که می دید ناراحت می شد….   

 

      من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم وعباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت: 

     ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند،  آنگاه طلا های تو آنان را به حسرت وا می دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی و این کار یعنی فخر فروشی…..  

      در جامعه ما فقیر زیاد است مگر حضرت زینب النگو به دست می کردند یا….. 

   در حقیقت علاقه زیادی به طلا داشتم و نمی توانستم از آنها دل بکنم تا اینکه روزی بیمار بودم و النگو در دستم بود و عباس به عیادتم آمده بود،  عباس را دیدم دستم را زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند،  او گفت: چرا بالش از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟  چیزی نگفتم و لبخند زدم…. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد،  نگاه معنی داری به من کرد….! از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم خجالت کشیدم…… 

  بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او افتادم و تمام طلا هایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم…   

 

( پرواز تا بی نهایت، صفحه ۶۰، راوی :خواهر شهید بابایی) 

 1 نظر

معامله با یک جوان......

11 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

 

(معامله با یک جوان) 

 

    در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند شهید محراب آیت اللّه مدنی (ره) برای بازدید منطقه به محل استقرار ما می آید……

  هنگام بازدید،  رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوال پرسی گفت: الان ۹روز است که آب پیدا نکرده ایم و نماز هايم را با تیمّم خوانده ام،  تکلیف نمازهای من چه می شود؟ …. شهید مدنی (ره) وقتی نگرانی او را دیدند در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود گفتند: حاضری یک معامله با من بکنی؟!!  آن رزمنده گفت: چه معامله ای؟!!!  شهید مدنی(ره) گفتند: من حاضرم تمام عبادت هايم را به تو بدهم و در عوض تو این ۹ روز نمازت را به من بدهی……

 

       ( به نقل از: ماهنامه جانباز،  شماره ۱۰۵،گوینده خاطره: آقای علیرضا زوّاره) 

 نظر دهید »

لذّت عبادت....

10 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

 

    لذّت عبادت…..

 سال ۶۰ در اشنویه،  مسئول پایگاه بودم. بسیجی سیزده ساله ای داشتیم به نام فاطمی که نماز شبش ترک نمی شد. شبی او را کشیدم کنار و گفتم: شما هنوز به سن بلوغ نرسیده ای،  نماز پنج گانه هم بر شما واجب نیست چه رسد به نماز شب که مستحب است،  گفت: می دانم برادر جابر،  منتها این برای کسی است که بالاخره مکلف می شود،  من عمرم به دنیا نیست!  رفتنی هستم و نمی خواهم لذت عبادت را نچشیده بروم..!… 

او چند روز بعد،  در درگیری با نیروی دشمن شهید شد….. 

(کتاب سیزده ساله ها،  صفحه  ۱۹۶) 

 نظر دهید »

فرمانده خنده رو.....

10 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

                          

 

فرمانده خنده رو….. 


   توی جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعاً نوبر بود….. 

      مسئول باشی و با آن سر و ریش بور و آشفته،  هزار تا کار بر عهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند و چند بار در روز بخواهی نفراتت را از کمین ضد انقلاب در بیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازماندهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی….. 

واقعاً هنر   می خواهد بعضی ها توی اوقات استراحت جدول حل می کردند توی یکی از این جدول ها نوشته بودند مردی که همیشه می خندد؟… جوابش یازده حرف بود یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی….. 


( منبع: موسسه روایت فتح، خاطرات شهید محمد بروجردی) 

 نظر دهید »

ما صاحب داریم .......

07 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

 به نام ایزد منان… 


ما صاحب داریم…. 


                 



   شب عملیات والفجر هشت بود….

باید با عبور از اروند به خط دشمن توی فاو می زدیم…. 

کار سختی بود….

         چون اروند معروف بود به رود خانه ای وحشی،  از طرفی کوچک ترین اشتباه و سروصدا باعث می شد عراقی ها متوجه بشن اون وقت عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند….. 

عراق هم خیالش راحت بود که ایران نمی تونه از اروند عبور کنه….. 

کارشناسان بزرگ خارجی با دیدن اروند گفته بودند محال کسی بتونه ازش رد بشه…. 

اما اونا ایمان بچه ها رو دست کم گرفته بودند… 

غواص ها به خط شدند برای ورود به رود خانه و شروع عملیات….. 

   فرمانده گردان یک طناب آورد وبه غواص ها گفت با فاصله مشخص خودتون رو به هم ببندید….. 

همه بچه ها طناب ها رو بستند…. 

         فرمانده در کمال تعجب دید نفر اول ستون یک متر از سر طناب رو رها کرده،  بهش گفت: معنی این کارت چیه؟  چرا سر طناب رو به خودت نبستی؟  اون رزمنده نورانی و با صفا سرش رو پایین انداخت و با حالتی بغض آلود گفت: ما صاحب داریم!… سر طناب رو رها کردم که صاحبمون امام زمان عج بگیره….. 

    می خوام آقامون ما رو برسونه اون ور رود خونه،  حال همه منقلب شد،  فضای معنوی عجیبی بود….. 

     جالب تر اینکه اون ستون به راحتی از اروند خروشان گذشت…. بدون اینکه عراقی ها بفهمند و برای کسی اتفاقی بيفته…. 

( راوی: آقای حسنی از رزمندگان عملیات والفجر) 

 نظر دهید »

جلسه ناپاک و آلوده.....

06 مرداد 1394 توسط حدیثه خداشناس

 

اوایل جنگ بود ….. 

 

    در جلسه ای بنی صدر بدون ( بسم الله ) شروع کرد به حرف زدن،  نوبت که به سپهبد صیاد شیرازی رسید به نشانه اعتراض رو به بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود کرد و گفت: ( در جلسه ای به این مهمی که برای حفظ امنیت نظام جمهوری اسلامی تشکیل شده،  نه یک بسم الله گفته شده و نه حتی آیه ای از قرآن خوانده شد،  من اون قدر این جلسه رو ناپاک و آلوده می دانم که احساس می کنم وجود خودم هم از این جلسه آلوده شده و چاره ای ندارم جز اینکه از اینجا به قم بروم و با زیارت خودم را تطهیر کنم و بلافاصله پس از جلسه رهسپار قم شد )


(خاطراتی از سپهبد شهید صیاد شیرازی در کتاب دلم برایت تنگ شده به کوشش علی اکبری،  صفحه ۲۲) 

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • سخن
  • خاطره....
  • قرآن
  • انتظار
  • شهادت
  • خدا
  • خدا
  • حجاب
  • ولادت
  • نماز
  • خبر
  • آداب خوردن
  • آداب خوابیدن
  • نماز شب
  • ورزش
  • دارو خانه معنوی
  • دارو خانه معنوی
  • نکات خانه داری
  • خواص میوه ها
  • قاصدک تنها...
  • پیام تبریک سال تحصیلی جدید
  • ازدواج آسمانی
  • خواص سبزی ها
  • ایام اسلامی
  • دفاع مقدس
  • فلسفه عاشورا
  • بسیج
  • بسیج
  • رابطه والدین با فرزندان
  • واجب فراموش شده
  • مدافعان حرم
  • درس زندگی از نگاه امام رضا علیه السلام
  • اخلاق اسلامی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس