خاطره ای از شهید عباس بابایی ....
النگو ها را که می دید ناراحت می شد….
من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم وعباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:
ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند، آنگاه طلا های تو آنان را به حسرت وا می دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی و این کار یعنی فخر فروشی…..
در جامعه ما فقیر زیاد است مگر حضرت زینب النگو به دست می کردند یا…..
در حقیقت علاقه زیادی به طلا داشتم و نمی توانستم از آنها دل بکنم تا اینکه روزی بیمار بودم و النگو در دستم بود و عباس به عیادتم آمده بود، عباس را دیدم دستم را زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند، او گفت: چرا بالش از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟ چیزی نگفتم و لبخند زدم…. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد، نگاه معنی داری به من کرد….! از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم خجالت کشیدم……
بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او افتادم و تمام طلا هایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم…
( پرواز تا بی نهایت، صفحه ۶۰، راوی :خواهر شهید بابایی)